پیشگفتار مجموعه سیاه مشق ها

بدون مقدمه
داستان از اینجا شروع شد که جادوی سینما، مرا هم مثل صدها میلیون کودک دیگر به سمت خودش کشید. نور و رنگ و صدا و قصه روی پرده بزرگی که ذهن ات را تسخیر میکرد و باعث شگفتی و سرگرمی میشد. در کودکی، سلیقه و انتخاب هنوز معنا و مفهومی نداشت و به ترجیح فیلم وسترن یا اسطورهای نسبت به فیلمهای موزیکال محدود میشد. البته ذهن باز و تنوع طلبی کودکانه، خوبیهای خود را داشت. تعصب و پیشداوری در کار نبود. آدم، قشنگیها را بیشتر میدید و بیشتر شگفت زده میشد.
در دوره نوجوانی و مجله خوانی بود که با نقدهای سینمایی آشنا شدم. شیفته نقدهایی شدم که تیزبینانه بود؛ نکتهای تازه یاد میداد و با قلمی شیرین نوشته شده بود. آدم کیف میکرد و ناگفته نماند احساس روشنفکر شدن میکرد، وقتی میدید یک نفر مثل پرویز دوائی (نقد نویس درجه اول آن روزها) مضامین و جنبههای مختلف فیلمی را مثل پیاز جلوی چشمت، لایه لایه میکند و نشانت میدهد. آن دوره، ذهنم متوجه مضمون بود و به رابطه فرم و محتوا و جایگاه فرم اصلا فکر نمیکردم. ربط فرم را با تاثیر و شگفتی و لذتی که از سینما میگیریم متوجه نبودم.
سال 1350 یا 1351 بود که غرقه در «احساس روشنفکری» با دوستی به تماشای فیلم «مرگ در ونیز» اثر لوکینو ویسکونتی رفتیم. وقتی که فیلم تمام شد و چراغها را روشن کردند، کل سالن داد میزد و فحش میداد و پول بلیطش را طلب میکرد! من و دوستم هم جزءشان بودیم. یک مرتبه چشمم به ردیف جلویی افتاد. اردشیر محصص طراح و کارتونیست مشهور را دیدم که با دو نفر از دوستانش با عصبانیت بر سر جماعت فریاد میکشیدند: «احمقها! خفه شین! شماها هیچی نمیفهمین!» و صدایشان آن وسط گم شد. این صحنه، تاثیرش را گذاشت. همان هفته، نوشته پرویز دوائی در مورد «مرگ در ونیز» منتشر شد با عباراتی که مثل کلید، قفل فیلم را برای خواننده باز میکرد: «یک قرنِ در حال سقوط؛ یک شهرِ در حال سقوط؛ یک مردِ در حال سقوط». و بعد از این، در فیلمها دنبال چیزهایی از این دست، آن پشت پشتها، میگشتم.
اما سالها طول کشید تا قلم به دست بگیرم و در مورد فیلم و به طور کلی یک اثر نمایشی، مطلبی بنویسم. با برتولت برشت شروع شد؛ یک سال قبل از بحران انقلابی و تحولات 1357. نمایشنامه «استنطاق لوکولوس» اثر برشت را به صحنه میبردیم. البته به دلخواه خودمان در متن و طراحی لباس و گریم و صحنه پردازی دست برده و به قول معروف «ایرانیزه»اش کرده بودیم. چون وظیفه دستکاری در متن، توسط گروه نمایشی سازمان بر عهده ام گذاشته شده بود، قرار شد که متن بروشور دعوت به تئاتر را هم خودم بنویسم. به عنوان مقدمه خواستم برتولت برشت و ویژگی کارش را معرفی کنم. نوشتم «ویژگی برشت، طبقاتی بودن نمایشنامه هایش به شکل صریح و بی پرده است.» قبل از انتشار بروشور، متن را به رفیقی قدیمی که سابقه فعالیت نمایشی داشت و البته عضو یا هوادار سازمان ما هم نبود نشان دادم. آن را خواند و با لبخند گفت: «نکتهای ندارم. البته، ویژگی تئاتر برشت این نیست!» محترمانه به من حالی کرد که بدون مطالعه مشخص و در نتیجه بدون شناخت کافی، نظر داده ام. که این نکته برایم درس مهمی بود (هر چند نتوانسته ام همیشه آن را بکار ببندم).
اواخر دهه 1360 بود که تشکیلات ما تصمیم به استفاده از رادیو موج کوتاه به عنوان یک ابزار تبلیغی و ترویجی گرفت؛ خیلی دیرتر از بقیه گروههای اپوزیسیون چپ. فهمیده بودیم که پرداختن به عرصه فرهنگ و ادبیات و هنر در رادیو، نقش موثری در فکر سازی و انتشار دیدگاه و ایدئولوژی انقلابی بازی میکند. و میدانستیم که این کار، برنامههای رادیوی ما را از یکنواختی و خشکی رایج در رادیوهای سیاسی در میآورد و جذابتر میکند. قرار این بود که آثار هنری و ادبی ارزشمند با مضمون انقلابی و پیشرو و یا مشخصا کمونیستی را منظما از طریق برنامهای هفتگی تحت عنوان «هنر و انقلاب» معرفی کنیم. پشتوانه و چارچوب تئوریک مباحث این برنامه و جهت گیری سیاسی و ایدئولوژیکش، سخنرانیهای مائو در محفل هنری و ادبی ینان (1942) و برخی نکات و نظرات نقادانه در جمعبندی از دیدگاه و خط گذشته جنبش بین المللی کمونیستی در انترناسیونال کمونیستی سوم (کمینترن) بود که به صورت اسناد درونی در حزب کمونیست انقلابی آمریکا تولید شده بود. مباحث حزب کمونیست انقلابی آمریکا دو محور داشت. یکم، مرزبندی با رویکرد «هنر برای هنر» و تقلیل دادن کارکرد و تاثیر اجتماعی هنر به جنبه سرگرم کنندة آن. دوم، مرزبندی با رویکردی جاافتاده و قوی در جنبش کمونیستی که به آثار هنری به عنوان ابزار صرف تبلیغ سیاسی نگاه میکرد. در مقابل، این نظر پیش گذاشته شد که آثار هنری، «بسته های» ایدئولوژیک هستند و در فکرسازی و ایجاد فضای ایدئولوژیک در جامعه نقش بازی میکنند و اساسا از این دریچه بر مبارزات طبقاتی و سیاسی و تحولات اجتماعی تاثیر میگذارند. این مباحث و نظرات نه فقط در سطح جنبش چپ ایران که اصولا اهمیتی درخور برای حیطه هنر و به طور کلی روبنای ایدئولوژیک قائل نبود مشاجره برانگیز بود بلکه برای صفوف تشکیلات خودمان هم چنین رویکردی تازگی داشت و کنار رفتن دیدگاهی که به عرصه هنر به عنوان چیزی تفننی یا علاقه شخصی و «Hobby» این و آن نگاه میکرد زمان برد. 
برنامه رادیویی «هنر و انقلاب»، با توجه به سانسور شدید و محدودیتهای فضای فرهنگی/ هنری ایران در دهه 1360 و بسته بودن راه عرضه آثار خوب سینمایی و موسیقیایی و نمایشی، وسیله خوبی شد برای معرفی بعضی از فیلمهای ارزشمند و نمونههایی از موسیقی پیشرو معاصر از کشورهای مختلف. متنها را با اتکاء به معرفی آثار هنری و ادبی که در نشریه انترناسیونالیستی «جهانی برای فتح» یا در نشریه «کارگر انقلابی» (صدای حزب کمونیست انقلابی آمریکا) چاپ میشد، تهیه میکردم. البته به محض شروع کار، روشن شد که یک بخش از این برنامه را باید به نقد آثار هنری و دیدگاههای فرهنگی مسلط یا با نفوذ (چه توسط جمهوری اسلامی، و چه متعلق به کارکنان هنری بورژوا امپریالیستی غرب و رویزیونیست نوع شوروی) اختصاص دهیم. همین نیاز باعث شد که به طور منظم دنبال پیدا کردن و بررسی منابع و موضوعات مربوط به این کار باشم و مطلب تهیه کنم.
بعد از گذشت یک سال، فعالیت رادیو خاتمه یافت و این گونه تولیدات هم متوقف شد. اولویتها در پیشبرد مبارزه انقلابی باعث یک وقفه شش هفت ساله در تولید این جور مطالب شد. البته در تمام آن سالها، جسته و گریخته درگیر مباحث خطی و دیدگاهی مرتبط با فرهنگ و ادبیات و تجارب مثبت و منفی جنبش بین المللی کمونیستی در این زمینه بودم. به نمونههای تولید شده به عنوان هنر انقلابی یا کمونیستی فکر میکردم؛ مشخصا با یکی دو نفر از رفقا در مورد مقوله رئالیسم سوسیالیستی در شوروی و آثار نمونه در انقلاب فرهنگی چین بحث میکردیم و در جریان این گپ و گفتها، پرسشها و ناروشنیها و گاه دیدگاههای انتقادی مان رو میآمد و فرموله میشد. در این مدت، فعالیتهای فرهنگی و هنری ایرانیان در خارج از کشور هم اوج گرفته بود؛ حضور آثار سینمایی تولید شده در ایران در جشنوارههای بین المللی پر رنگتر شده بود؛ و به طور کلی دامنه توجه عمومی نسبت به مباحث فرهنگی و هنری و ادبی گسترش پیدا کرده بود. در همین دوره، فیلم «گبه» ساخته محسن مخملباف را دیدم و با تعریف و تمجید و واکنش مثبت منتقدان نسبت به آن در رسانهها روبرو شدم. تصمیم گرفتم نظر و برداشت متفاوتی را که از «گبه» داشتم روی کاغذ بیاورم. انتشار این نقد و بازخوردهای مثبتی که اینجا و آنجا گرفت، انگیزه پرداختن مجدد به موضوعات هنری و فرهنگی شد.
در تمام این دوران، بحثها و مبارزات درونی حزب کمونیست انقلابی آمریکا در زمینههای گوناگون ادامه داشت. جمعبندیها از دیدگاه و رویکرد و روشهای جا افتاده در جنبش بین المللی کمونیستی و تجارب انقلابات سوسیالیستی قرن بیستم گستردهتر و عمیقتر میشد و میرفت تا تحت رهبری باب آواکیان صدر این حزب به سنتزی نوین در علم کمونیسم منجر شود. جزوه «برخی ایدهها درباره نقش اجتماعی هنر» (2001) به قلم آردی اسکای بریک در میانه همین تحولات فکری تولید شد. بحثهای اسکای بریک به ویژه در ارتباط با جایگاه فعالیت هنری در مجموعه تولیدات اجتماعی بشر و مرزبندی او با درکهای اکونومیستی و تقلیل گرایانه از کار و رابطه زیربنای اقتصادی و روبنای سیاسی و ایدئولوژیک، تازه بود و روشن و راهگشا. بعد از مطالعه نوشته اسکای بریک تلاش کردم این رویکرد و نظرات نوین را در بررسی موضوعات فرهنگی، نقد آثار هنری و پرداختن به تجارب اجتماعی و سیاسی مرتبط با حیطه هنر بکار بگیرم. طی سالهای بعد، آن نوشته با آثاری نظیر «مشاهداتی در مورد هنر، فرهنگ، علم و فلسفه» (آواکیان 2005)، «انقلاب فرهنگی چین... هنر و فرهنگ...» (آواکیان 2012)، «یک تضاد تاریخی: تغییر بنیادین دنیا بدون کشتن شور و حال و ابتکار» (مجموعه 19 نامه رد و بدل شده درون حزب کمونیست انقلابی آمریکا درباره هنر و فرهنگ و تجارب جنبش کمونیستی 2010) کاملتر شد؛ و بدون شک بر دیدگاه و رویکرد من در بخشی از این سیاه مشقها تاثیر گذاشت.
«سیاه مشق ها» مقالات یک دوره سی ساله از 1368 تا 1398 را در بر میگیرد. بخش کوچکی از این مجموعه، چند مقاله از میان مطالب تولید شده برای برنامه «هنر و انقلاب» (رادیو صدای سربداران) و چند نقد پراکنده است که خارج از صفحات نشریه سازمانی ارائه شده بود. بخش عمده «سیاه مشق ها» مقالاتی است که به امضاهای مختلف در نشریه دانشجویی بذر (1389 ـ 1384)، نشریه آتش (1394 ـ 1390) و اخیرا در سایتهای مختلف سیاسی فرهنگی منتشر شده است. هنگام گردآوری، بیشتر تولیدات دوره رادیو را به چند دلیل حذف کردم: نگاه دگماتیستی و لحن سکتاریستی مقاله؛ سطحی نگری و کیفیت نازل مطلب؛ و یا «اقتباسی» و ترجمه بودن آن. البته مقالهای که بعد از مرگ احمد شاملو در مورد جایگاه اجتماعی و خدمات فرهنگیاش نوشته بودم را علیرغم نقص مهمی که داشت در این مجموعه آوردم. جا داشت در آن مقاله با نگاهی انتقادی به برخی مواضع و دیدگاههای شاملو (مشخصا جایگاه زن در نگاه و شعرش) میپرداختم. علت این کاستی، سیاست عمومی ما در آن مقطع بود که تصمیم گرفته بودیم وارد نقد شاملو نشویم.
گمان میکنم که خوانندگان با نگاهی کلی، میتوانند یک رشته فکری یا بهتر بگویم یک خط و جهت گیری عمومی را در «سیاه مشق ها» پیگیری کنند. ولی مهمتر از این، امیدوارم که تغییرها و گسستهای صورت گرفته در نوع نگاه و لحن و رویکرد حاکم بر مقالات به حد کافی مشهود و ملموس باشد. به همین علت، متن مقالات را بی کم و کاست و بدون ویرایش آوردم تا رد پای تاریخ و تغییرات ذهنی نویسنده کمرنگ و گم نشود و گرایشهای مختلف و چرخشهای احتمالیاش را بتوان رصد کرد.

باربد کیوان ـ پاییز 1398

No comments:

Post a Comment

به یاد رفیقی که چهل سال است گمنام مانده است

  در روزهای بهمن، هجوم خاطره ها بر نسل ما آغاز می شود. باید هم چنین باشد. چرا که آن خاطرات، با آتش شور و فلز شعور  در ذهن ما حک شد و از جوهر...