Friday, October 25, 2019

پیشگفتار بر "سیاه مشق ها" مجموعه مقالاتی از باربد کیوان



بدون مقدمه
داستان از اینجا شروع شد که جادوی سینما، مرا هم مثل صدها میلیون کودک دیگر به سمت خودش کشید. نور و رنگ و صدا و قصه روی پرده بزرگی که ذهن ات را تسخیر میکرد و باعث شگفتی و سرگرمی میشد. در کودکی، سلیقه و انتخاب هنوز معنا و مفهومی نداشت و به ترجیح فیلم وسترن یا اسطورهای نسبت به فیلمهای موزیکال محدود میشد. البته ذهن باز و تنوع طلبی کودکانه، خوبیهای خود را داشت. تعصب و پیشداوری در کار نبود. آدم، قشنگیها را بیشتر میدید و بیشتر شگفت زده میشد.
در دوره نوجوانی و مجله خوانی بود که با نقدهای سینمایی آشنا شدم. شیفته نقدهایی شدم که تیزبینانه بود؛ نکتهای تازه یاد میداد و با قلمی شیرین نوشته شده بود. آدم کیف میکرد و ناگفته نماند احساس روشنفکر شدن میکرد، وقتی میدید یک نفر مثل پرویز دوائی (نقد نویس درجه اول آن روزها) مضامین و جنبههای مختلف فیلمی را مثل پیاز جلوی چشمت، لایه لایه میکند و نشانت میدهد. آن دوره، ذهنم متوجه مضمون بود و به رابطه فرم و محتوا و جایگاه فرم اصلا فکر نمیکردم. ربط فرم را با تاثیر و شگفتی و لذتی که از سینما میگیریم متوجه نبودم.
سال 1350 یا 1351 بود که غرقه در «احساس روشنفکری» با دوستی به تماشای فیلم «مرگ در ونیز» اثر لوکینو ویسکونتی رفتیم. وقتی که فیلم تمام شد و چراغها را روشن کردند، کل سالن داد میزد و فحش میداد و پول بلیطش را طلب میکرد! من و دوستم هم جزءشان بودیم. یک مرتبه چشمم به ردیف جلویی افتاد. اردشیر محصص طراح و کارتونیست مشهور را دیدم که با دو نفر از دوستانش با عصبانیت بر سر جماعت فریاد میکشیدند: «احمقها! خفه شین! شماها هیچی نمیفهمین!» و صدایشان آن وسط گم شد. این صحنه، تاثیرش را گذاشت. همان هفته، نوشته پرویز دوائی در مورد «مرگ در ونیز» منتشر شد با عباراتی که مثل کلید، قفل فیلم را برای خواننده باز میکرد: «یک قرنِ در حال سقوط؛ یک شهرِ در حال سقوط؛ یک مردِ در حال سقوط». و بعد از این، در فیلمها دنبال چیزهایی از این دست، آن پشت پشتها، میگشتم.....

برای مطالعه پیشگفتار «سیاه مشق ها» روی نام مطلب در ستون سمت راست صفحه کلیک کنید
برای دسترسی به نسخه پی دی اف کتاب روی تصویر جلد سیاه مشق ها در ستون سمت راست کلیک کنید

به یاد رفیقی که چهل سال است گمنام مانده است

  در روزهای بهمن، هجوم خاطره ها بر نسل ما آغاز می شود. باید هم چنین باشد. چرا که آن خاطرات، با آتش شور و فلز شعور  در ذهن ما حک شد و از جوهر...