امیر حسن پور از کمونیسم علمی، پست مدرنیسم و هویت گرایی می گوید

ادامه مطلب

... برحسب تئوری­های پسائیت، سوسیالیسم و کمونیسم روایت­ های بزرگ­ند. خلاصه این محیط فکری که پیش آمده از نظر شناخت علمی و علومی که به اجتماع مربوط می­شوند، شکل جدیدی از همان خرافات است که در کودکی به من و امثال من تحویل می­دادند. این «اکنون و این جا» خرافه است و با خرافات مذهبی فرق محتوایی ندارد. ماتریالیست­ها از قدیم با خرافات مذهبی مبارزه کرده­ اند و تا حد زیادی بی اعتبار شده ولی این نوع خرافات جدید اعتبار پیدا کرده است. به سادگی هم بی­ اعتبار نمی­ شود و دست و پای ماها را گرفته. یعنی خرافاتی هستند که اگر باهاش مخالفت و مقابله نشود شناخت همه را می­ کند در حد سایر موجودات زنده. 
تکامل کرۀ زمین ما را از بقیه جانداران جدا کرده است، به ما آگاهی داده است. وسیلۀ آگاهی یعنی زبان را داده است که ما می توانیم از طریق آن ورای زمان و مکان خودمان را ببینیم و در آن زندگی کنیم. سایر جانداران این امکان را نیافتند که این جوری شوند. این تصادف بود. و بشر هم نسبت به سایر موجودات، نسبت به محیط زیست و همۀ این­ها کارهای خیلی بدی کرده. مثالی بزنم. در دوره رنسانس در حدود پایان قرن 16 عده­ ای متوجه شدند که زمین کروی است، نه مسطح. چشم­ های ما زمین را مسطح می­بینند و چشم و حواس پنج­گانۀ ما مهم ­ترین وسیله کسب اطلاع از دنیای خارج از بدن ما است. ما دنیا را از طریق حواس پنج­گانه می­ شناسیم و می­ فهمیم، حس لمس کردن، بو کردن، دیدن، شنیدن و چشیدن.  یک راهی که این­ها متوجه شدند این است که کشتی وقتی از دور می­آمد، اول دکلش پیدا می­شد و بعد بدنۀ آن. دورۀ رنسانس کشتیرانی خیلی پیشرفت کرده بود، تلسکوپ هم تازه پیدا شده بود. این چیزی بود که «مشاهده» می­ کردند. بعد آمدند و در چیزی که می­ دیدند «مداخلۀ ذهنی» کردند و آن را تحلیل کردند، و به این نتیجه رسیدند که باید جائی که ما زندگی می­ کنیم یک سرزمین پهن بی ­پایان نباشد، پایانش یک کوه یا چیز دیگری باشد، اینجا باید یک چیز کروی شکل باشد. خوب مدت­ ها بعد از طریق مشاهده هم فهمیدیم که این­جوری است. بعد از آنکه در سال 1957 ماهوارۀ شوروی به اسم اسپوتنیک رفت آن بالا، بشر به چشم خودش دید که زمین کروی است. یعنی به­ مدت چهار قرن پیش انسان در اثر مداخلۀ ذهنی به این شناخت رسیده بود. این خیلی مهم است: «ذهن (سوژه) چهار قرن جلوتر از عین (ابژه) بود».
رابطۀ بین عین و ذهن را باید این­ جوری دید. این چیزی است که مارکسیسم رویش تاکید می­کند و پوزیتیویسم قبول ندارد. مارکسیسم به عنوان علم این مسئله را مطرح می­کند و می­ گوید رابطه بین ذهن و عین دیالکتیکی است. البته این­طور نیست که این روش همه چیز را به ما بگوید. حواس پنج­گانه مه م­ترین ابزار کسب اطلاع ما از واقعیت هستند اما کافی نیستند. حواس پنج­گانۀ ما با وجود آنکه خیلی مهم هستند و بدون این­ها شناخت درست دنیا ممکن نیست گاهی به جائی می­رسند که به مانع تبدیل می­ شوند، نمی­ گذارند آدم دنیا را بشناسد، نمی­ گذارند که آدم گذشته را درست درک کند، آینده را درست ببیند. نمی­ گذارند از قید و بند زمان عبور کنی و بیایی بیرون و به آینده ­ای که ممکن است و می ­توانی بسازی و ساختنش مهم است فکر کنی و عمل کنی. 
«ما آینده­ را می ­بینیم که آن را بسازیم. این طور نیست که اول آن را می ­سازیم و بعد می­بینیم». برای اینکه اسیر روابطی نشویم که از گذشته برای ما مانده است، باید آینده را ببینیم و بسازیم. به قول مارکس، انسان­ ها تاریخ خودشان را می­سازند، ولی نه آن­جوری که می­ خواهند. من اگر حالا بگویم جامعه بی­ طبقه و بی­ ستمِ جنسیتیِ کمونیستی می­خواهم، بدون مبارزه برای ساختنش به دست نمی­ آید. شرایط فعلی که حاکم است نمی­ گذارد که من چنین چیزی را درست کنم. پس باید برایش مبارزه کرد. ولی قبل از مبارزه باید بدانم که چنین کاری ممکن است. چه چیزی به ما م ی­گوید که ممکن است؟ علم است که این را به ما می­ گوید و بشر به جائی رسیده است که محدودیت­ های حواس پنج­گانه را درک کرده و راه غلبه کردن بر این محدودیت را هم پیدا کرده که همان درک تئوریک است. راهش این است که علم به ما تئوری می­دهد و بر اساس آن محدودی ت­های حواس پنج­گانه را می­ فهمیم و از طریق همه این­ها از زندان زمان و مکان خارج می­شویم و اسیر «اکنون و اینجا» نم ی­شویم. ما نمی­خواهیم اسیر زمان و مکان باشیم، می­ خواهیم مدام از آن­ها رها شویم، ما می­ خواهیم از کرۀ زمین فراتر برویم، می­ خواهیم به دنیایی برسیم که حتی نمی­توانی تصورش را بکنی، به دنیائی که همۀ موجودات متفکر این کهکشان با هم ارتباط پیدا کنند و این تضادهای پس­ماندۀ دنیای قدیم را دور بیندازند. ما هیچ علاقه ­ای به حفظ ستم جنسیتی به بهانۀ «احترام به فرهنگ» این و آن نداریم. هیچ علاقه ­ای نداریم که انسانی برتر از انسان دیگری باشد. ما چنین دنیایی می­ خواهیم و چنین روابطی و چنین «روایت بزرگی» می­خواهیم و علم این را به ما می­دهد و بر پایۀ این حقیقت علمی باید اراده کنیم که به این افقی که بشر پیدا کرده جهش کنیم و برسیم. باید از این علوم اجتماعی امروز که ما را در بند کرده نجات پیدا کنیم. از فوکو که محصول شکست جنبش مه 1968 بود من چیز زیادی نمی­توانم یاد بگیرم. از فوکو غیر از اینکه آدم را نسبت به تغییر دنیا بدبین کند چیز زیادی نمی­ شود یاد گرفت.
مارکس گفته که زنبور عسل شانه ­های بسیار دقیقی درست می­ کند، به حدی دقیق که هزاران آرشیتکت را شرم ­زده می­ کند، یعنی هیچ آرشیتکتی نمی­ تواند مثل زنبور عسل شانه ­هایی به این دقت درست کند. بعد می­ گوید، اما بدترین آرشیتکت­ ها از بهترین زنبورها جلوترند از این نظر که آرشیتکت قبل از اینکه خانه را درست کند تمام جزئیات آن را در فکرش، در نقشه ­اش، پیش ­بینی می­ کند. این تفاوت آرشیتکت و زنبور عسل است و این در واقع چیزی است که تا حالا می­ خواستم بگویم. بشر یک موجود آگاه است. آمیب که یک موجود تک سلولی است، برای زنده ماندن مجبور است محیط خودش را بشناسند تا بتواند غذا پیدا کند و بخورد و تولید مثل کند. ولی می ­دانیم، لااقل از وقتی علم مدرن به وجود آمده، که یک آمیب هنوز مثل آمیب­ های سابق هست یعنی شناخت­ آن­ها از محیط زیست­ خودشان، که غذائی بخورند و خود را بازتولید کنند، تفاوت نکرده ­است.
انسان موجودی ست که از غریزه گسسته است. شناخت ما غریزی نیست. شناخت ما صد در صد شناخت اجتماعی است. یک آنتروپولوژیست آمریکائی، لزلی وایت، دانشمند ماتریالیستی بود و در سال­های 1950 مقالۀ مهمی در مورد فرهنگ برای دائرة­المعارف بریتانیکا نوشت. او نشان می­دهد در رفتار انسان دیگر چیزی نمانده که بشود گفت غریزی یا فطری، چند تا رفتار هنوز هست. مثلاً اگر کسی چیزی بیاندازد طرف ما، ما ناآگاهانه عکس­ العمل نشان می­دهیم زیرا مکانیزمی در بدن هست که برای حفظ خودش این کار را می­ کند. یا مردمک چشم وقتی نور زیاد می­شود منقبض می­ شود و چشم را از آسیب نور محفوظ می­ کند، این هم ارادی نیست و هنوز یک چیز بیولوژیک است. مثال دیگر میل جنسی است که در انسان هنوز طبیعی است، ولی حتی این هم خیلی اجتماعی شده است. اما در انسان با عشق و ادبیات و هنر و فیلم پیوند پیدا می­ کند و از طریق دین و عرف و قانون تنظیم می­ شود. همچنین، لزلی وایت می­ گوید موجوداتِ دیگر نمی ­توانند تصمیم بگیرند که به زندگی بیولوژیک خودشان خاتمه بدهند و فقط انسان است که می­ تواند خودکشی کند، فقط انسان است که می­ تواند مثلاً به دلایل ایدئولوژیک رابطه جنسی نداشته باشد. خلاصه و مختصرش این است که انسان یک موجود کاملاً اجتماعی شده و از طبیعی بودن خارج شده است و مسئله این نیست که کار بدن ما طبیعی نیست – بدن ما بخشی از طبیعت است – اما مسئله این است که ما اجتماعی شده­ ایم و چرا اجتماعی شده ­ایم خیلی مهم است. 
این سوال مهم است که چنین تحولی چطور ممکن شد؟ عمدتا بر اثر این بود که انسان تنها موجودی بود که در پروسۀ تکامل، به «کار» پرداخت، کار یا labour به معنی مارکسیستی­ اش. به این معنی که انسان نیازهای زیادی دارد ولی مهم­ترین نیازهایش ناشی از ضرورت زنده ماندن نوع است. تامین خوراک و مسکن حیاتی است. انسان باید خوراک و مسکن را تهیه می­ کرد چون طبیعت این­ها را به انسان نمی داد یا شرایط دسترسی به آن خیلی مشکل بود. انسان در برهۀ زمانی طولانی به تدریج آموخت که کار کند و طبیعت را تغییر بدهد و چیزهائی که طبیعت به انسان نمی ­داد به دست بیاورد، مثل تولید خوراک از طریق کشاورزی و نه گردآوری خوراک و شکار. چیزهایی مثل جمع ­آوری خوراک موجود در طبیعت یا زندگی کردن در غار کافی نبود. این پروسه خیلی طولانی بود. صدها هزار سال طول کشید که این پروسه تا به اینجا برسد. انسان، در این پروسۀ درازمدت زبان را آفرید و از طریق زبان «تفکر انتزاعی» را به وجود آورد. تفکر انتزاعی فقط در انسان وجود دارد. روان­ شناسان و مردم­شناسان مخصوصا در آمریکا حدود یک قرن، از اواخر قرن نوزده تاکنون، نهایت تلاش را کرده ­اند که به شمپانزه­ ها که نزدیکترین موجودات به ما هستند، زبان یاد بدهند. مثلاً در حدود جمله ­ها­ی دو کلمه ­ای. در همه­ موارد شکست خوردند. با وجود ادعای بعضی مردم ­شناسان که بین دو نوع انسان و شمپانزه «تداوم» هست نه «گسست»، تاکنون کسی نتوانسته است به شمپانزه ­ها زبان یاد بدهد. زبان انسان صوتی است و سایر موجودات حتی دستگاه صوتی لازم را برای این نوع زبان ندارند. اما در آمریکا، به یک شمپانزه زبانِ اشاره ­ای در حد سیصد تا علامت، مانند شکل ­هائی با رنگ­ های مختلف یاد دادند. از طریق این­ قبیل نشانه ­ها می ­توانند ارتباط محدودی برقرار کنند اما به هیچ­وجه نمی­شود یک جمله­ زبان انسانی یادشان داد: مثلاً «کتاب را بده» و یا «موز را بخور»، چون این جمله ­های ظاهراً ساده بسیار پیچیده هستند. توانائی انسان در ابستراکت کردن یا انتزاع­ کردن را هیچ موجودی ندارد. ابستراکت کردن به این معنی که مثلاً هنگامی که می­ گویم «صندلی»، صندلی اصلاً وجود ندارد، صندلی یک چیزی است که آدم رویش می­ نشیند و می ­تواند از فلز و پارچه باشد یا حتی از یخ. ابستراکت کردن یعنی یک کلمه بسازی که جانشین پدیدۀ صندلی بشود و در معنیِ آن تعداد پایه ­های آن، چهار تا یا یکی، و موادی که از آن ساخته شده است جائی ندارند. به این ترتیب، کلمۀ «صندلی» به معنیِ صندلی مشخص نمی­ تواند وجود داشته باشد. مثلاً اگر از من بپرسید «درخت چیست، نشان بده؟» من نمی ­توانم جواب بدهم. می­ توانم یک درخت مشخص را نشان بدهم ولی درخت عام وجود خارجی ندارد. چیزی آن جا نیست که من نشان بدهم. یعنی هیچ یک از کلمات زبان ما­به ­ازاء ندارد، حتی حرف­ اضافه­ هائی مانند «به» و «از» ابستراکت هستند. می ­توانم یک «ساعت» مشخص را نشان بدهم، ولی خود کلمۀ ساعت یک مفهوم انتزاعی یا مجرد است که مهم ­ترین خصوصیت همۀ ساعت­ ها را منعکس می­ کند و آن را تعمیم می ­دهد.
انسان تنها موجودی است که می­تواند «جنرالایز» generalize بکند یا تعمیم بدهد. «تعمیم بدهد» یعنی اینکه وقتی می­ گویم درخت، مشخصات مشترک همه درخت ­های دنیا را می ­آورم در کلمه درخت می­ گنجانم. با استفاده از انتزاعی بودن زبان است که انسان می ­تواند تجربه انباشت کند، می­ تواند تجربه و دانش خودش را از یک نسل به نسل دیگر منتقل کند، و آینده را تصویر کند. سایر موجودات نمی­ توانند این کار را بکنند، چون زبان و توان انتزاع ندارند.
خلاصه کنم. توانائی انتزاع کردن یکی از مهمترین توانائی­ های بشر است. بدون این، بشر اصلا نمی ­تواند به مثابۀ یک نوع زنده بماند. خب، این توانائی انتزاع را همه آحاد بشر دارند، اما این به معنای آن نیست که همۀ انتزاع­ ها، انتزاع ­های درستی هستند. مثلاً مرتجعین هم انتزاع می­ کنند. آن­ها هم مفاهیم خودشان را دارند. طوری انتزاع می­ کنند که در خدمت منافع جنسیتی، طبقاتی و غیرۀ خودشان است. اما چیزی که من تا حالا گفته ­ام توانائی انتزاع است که چه اهمیت تعیین­ کننده ­ای در آزاد کردن انسان از قیدوبندهای زمان و مکان و قیدوبندهای نظام طبقاتی دارد. بحثم دربارۀ شرایط مشخص امروز است که سرمایه داری بر دنیا مسلط است، دارد دنیا را به طرف نابودی می­ کشد، جنگ راه می­ اندازد، فاشیسم و مذهب را گسترش می­ دهد، جلوی تفکر انتقادی را می ­گیرد و تجربه­ هایی را که به ضررش است دفن می­کند. با همۀ دانشی که داریم، از جنبش­ های قرن بیستم، از جنبش کمونیستی قرن بیستم که تلاش­ های خیلی مهمی کرد برای از بین بردن این روابط، دستاوردهای خیلی مهمی داشت، تفکر «اکنون و اینجا» پسائیت ما را از همۀ این توانائیِ دانش­ سازی بی­ بهره می­ کند. می­ گوید به روایت­ های بزرگ فکر نکنید و فقط به روایت­ های کوچکی فکر بکنید که قابل دست­یابی هستند.
نکته ­ای که می ­خواهم بگویم این است که بشر در اثر این توانایی توانست محیط دور و بر خودش را بشناسد، به عمق پدیده ­ها و روابط حاکم بر طبیعت و جامعه پی­ ببرد و آن­ها را تغییر بدهد. بسیاری از انواع موجودات در طول زمان از بین رفته ­اند، اما انسان باقی مانده. هر روز خبر از این است که موجود جاندار یا نباتی از بین رفته، اما انسان توانسته تا حالا بماند. این شناختی که داشتیم کمک کرده که باقی بمانیم، اما همین شناخت دارد ما را در جهت نابودی می ­برد. مثل سلاح ­های هسته­ ای که با پیشرفت علم ساخته شدند. اگر جنگ هسته ­ای بین قدرت­های بزرگ سرمایه ­داری بشود دیگر کرۀ زمین قابل زیست نخواهد بود. برای همین تغییر دادن ریشه ­ای وضعیتی که ما در دنیا درگیرش هستیم مسئلۀ مرگ و زندگی کل بشریت است. یا باید تسلیم چنین عاقبتی در آینده­ ای نه چندان دور بشویم یا باید تلاش کنیم زنجیرها را پاره کنیم و این سیستم را سرنگون کنیم.
در زمینه علوم دقیق و تجربی، این علوم خیلی پیشرفت کرده­ اند. تا اواسط قرن نوزدهم دانش بشر دربارۀ طبیعت پیشرفته ­تر از دانشش دربارۀ جامعه بود، زیرا شناخت طبیعت و جامعه پا­به­ پای همدیگر پیشرفت نمی­ کردند ولی از اواسط قرن نوزدهم به بعد با پیدایش مارکسیسم در شناخت جامعه هم این جهش صورت گرفت. دانش ما صد و پنجاه سال است که این جهش را کرده و به درک علمی جامعه رسیده ­ایم. مارکسیسم شناخت علمی جامعه است. انسان مجبور است هم طبیعت را بشناسد هم جامعه را. مارکسیسم این شرایط را ایجاد کرد که جامعه را بشناسیم و بفهمیم که مثلاً بشر و دنیا توسط خدا آفریده نشده­ اند. البته قبل از مارکسیسم هم روشن شده بود که زمین در هفت روز آن­طور که انجیل و سایر متون دینی ادعا می­کنند پیدا نشده و قصه­ های کتب دینی بی ­پایه هستند. داروین هم هم­زمان با مارکسیسم بسیاری از این حقایق را طرح کرده بود. همین هم­زمانی مارکسیسم و تئوری تکامل داروین به چیز مهمی اشاره می­کند: اینکه مارکسیسم از صفر زاده نشد. مارکسیسم بخشا نتیجۀ پیشرفتی بود که علم کرده بود. ...
پس مارکسیسم بود که بررسی جامعه را علمی کرد و علم جامعه به ظهور رسید. اما شکل ­گیری این علم فقط تراوش فکری مارکس و انگلس نبود. متکی بود بر علم قرن و زمان خودشان و مبارزات گوناگون در جنبش سوسیالیستی، مبارزه با پوزیتویسم، و مبارزه با آنارشیسم. همۀ این کشمکش­ ها و مبارزات فکریِ آن دوران وارد شکل­ گیری علم مارکسیسم شد. مبارزات درونی اهمیت خیلی زیادی در شکل­ گیری و تکامل یک علم دارد. جنبش کمونیستی را نگاه کنید. انقلاب اکتبر صد سال پیش تاریخ دنیا را تغییر داد. به ما نشان داد آینده ­ای دیگر کاملاً ممکن است. حتمی نیست ولی ممکن است. اینکه شکست خورد نشان می­دهد که این آینده حتمی نیست و خود­به­ خودی به وجود نمی ­آید و حتی اگر برایش سخت مبارزه بکنیم به این سادگی نیست. در رابطه با پیروزی انقلاب سوسیالیستی در چین و بعد شکست آن در چهل سال پیش نیز همین طور است. بعد از رجعت سرمایه ­داری در شوروی، مائو و حزب کمونیست چین این بحث را مطرح کردند که در چین باید جلوی رجعت سرمایه­ داری را گرفت و راه ­هائی هم پیدا کردند که جلویش را بگیرند، ولی باز آن­جا هم رجعت کرد. نتیجه­ اش دنیای بدتر و وحشتناک ­تری است که امروز می ­بینیم. امروز هم جنبش کمونیستی با وضعی که دچارش هست و در واقع متلاشی شده است، سوال این است که با این  گذشته چکار می­ کنیم. دو انقلاب مهمی که کمونیست­ها رهبری کردند برای اینکه آن دنیای ممکن را ایجاد کنند منجر شد به شکست. با این وضع چکار می­ کنی؟ در این رابطه کمونیست­ها در بیست سال اخیر جهش مهمی کردند. به نظر من این جهش در حزب «کمونیست انقلابی آمریکا» روی داده است. سایر احزاب موفق نشدند بفهمند که در قرن بیستم چی شد و الان مارکسیسم و جنبش کمونیستی در چه وضعی است. به نظر من وجود کسی مثل باب آواکیان برای حل این مساله خیلی مهم بود. در جنبش کمونیستی دنیا در یک جا علم جهش می­کند و به جایی می­رسد که پیشرفت بکند. الان با این پیشرفت­ها باید بتوانیم از چیزی که من بهش می­گویم خرافات پسائیت خلاص بشویم و نه اینکه صرفا از اسارت آن در بیاییم، بلکه تلاش بکنیم برای آن آینده­ ای که ممکن است. این کار فقط از راه علم بیرون می­آید، یعنی نمی ­شود بدون دید علمی، بدون ماتریالیست بودن و بدون دیالکتیکی بودن این کار را کرد.
محیط دانشگاهی و روشنفکری در بیست سی سال اخیر در کانادا و اکنون در سایر کشورها به تفکر پسائیت مجهز شده است و از جمله ادعا می­کنند مدرنیته مشکل عصر است.  گویی اگر از مدرنیته نجات پیدا کنیم مساله حل است. می­ گویم خوب شما چطوری می­توانید از مدرنیته نجات پیدا کنید، وقتی که بدیل شما در مقابل مدرنیته سنت است. می­ پرسم این چه­ کاری است که شما می­ کنید، مدرنیته را کنار می­زنید ولی دچار ترادیسیونالیسم (سنت­ گرائی) می شوید، از قتل ناموسی دفاع می­ کنید به این بهانه که «قتل ناموسی» برچسبی غربی است که «فمینیست ­های سفید» به کار می­ برند وغیره. خیلی­ ها این دو (مدرنیته و سنت) را بایناریزم binarism می ­دانند. در حالی که این دو تا از هم جدا نیستند. بعد، بایناریزم را این جوری حل می­ کنند که یک طرف را که دوست ندارند حذف می­کنند و طرف دیگر را جهان­شمول می­ کنند. و اتهام اوروسنتریسم (اروپا-محوری) را هم می ­زنند.
این شیوۀ درک مسائل بخشی از تفکر پسائیتی است و اجزای آن نه پراکنده بلکه یک جهان­بینی ایده­ آلیستی را تشکیل می­دهند. برخلاف ادعای خودشان دیدی تک­ خطی و بیناریستی یا دوآلیستی دارند. همه چیز، در گذشته و حال، براساس بیناریسم «خود و دیگری» درک می ­شود، بیناریسمی که اساساً روان­شناختی یا روانکاوانه است و با آن همۀ پدیده­ های اجتماعی را تبیین می­ کنند. من گاهی در رد این درک­ های ایده ­آلیستی رابطۀ خودم با کمون پاریس را مثال می­زنم. کمون در فرانسه اتفاق افتاد و مردم فرانسه به طور دست اول آن را تجربه کردند. اگر چارچوب درک من «خود و دیگری» باشد باید آن را «دیگری» به حساب بیاورم زیرا این متعلق به گذشتۀ من نیست مال «سفید»ها است. اما برای من کمون پاریس از هر چیزی در تاریخ کردستان مهم ­تر است. این سلیقۀ شخصی نیست. این فهمیدن حقیقت است. من در تاریخ کردستان مبارزه­ ایی را نمی ­بینم که به گردِ پای کمون پاریس برسد. کاش بود. این را هم می­ دانم که در همین فرانسه، فاشیست­ ها هم هستند و مبارزۀ ضد-فاشیستی هم همیشه بوده و حالا هم هست. من با اینها هستم، با این بخش از مردم فرانسه هستم.
خلاصه کنم. اگر به مارکسیسم که علم جامعه است آگاه نشویم، هیچ آگاهی در مورد جامعه و کارکرد آن و راه عوض کردنش را نخواهیم فهمید. اگر از من بپرسید راه چی است، چاره چی است، من می­ گویم: در شناخت از طبیعت، بشر پیشرفت­ های خیلی مهمی کرده است و در شناخت از جامعه هم این پیشرفت روی داده است. این پیشرفت مارکسیسم بوده و با خط زیگزاکی پیشرفت کرده است. پیشرفت مارکسیسم نسبت به علم بشر در شناخت از طبیعت با موانع بسیار بزرگتری روبرو بوده است، چون پیشرفت در این علم به نفع طبقات حاکم نیست. به نفع طبقات حاکم است که همین خرافه ­ها در دنیای آکادمیک و در فرهنگ عام حاکم باشد. در هر حال، با وجود همۀ موانع بزرگ مارکسیسم امروز هم جهش تکاملی کرده است. همان­طور که گفتم این جهش امروز سنتز نوین از جنبش کمونیستی است. به نظر من این مارکسیسمی است که می­ تواند ما را به جلو ببرد و راه دیگری نیست. سایر مارکسیسم­ هایی که وجود دارند و هنوز ادعای مارکسیستی می­ کنند و یا دیدگاه­ هائی مثل بدیو و ژیژک و غیره کارشان به درجا زدن در این گنداب سرمایه ­داری می­رسد.
....
بحثی که آواکیان سال­ ها دارد می­کند این است که دوره­ جنبش کمونیستی قرن بیستم به پایان رسیده و با آن نمی­ شود جلو رفت. موج اول جنبش کمونیستی از کمون پاریس شروع شد و با رجعت سرمایه ­داری به چین سوسیالیستی تمام شد. این موج دستاوردهای خیلی مهمی داشت و نشان داد که ما می ­توانیم به این دنیایی که مارکس و انگلس تصویر می­ کردند برسیم و باید به آن برسیم. قدم­ های بزرگی برداشته شد، پیشرفت­ های مهمی در رسیدن به آن شد ولی کار بسیار طولانی است و در عرض چند دهه نمی­ شود آن را ساخت. مبارزۀ خیلی طولانی­ تر می­ خواهد و بدون درک تئوریک و علمی اصلاً نمی ­شود به طرف آن حرکت کرد، چه برسد به رسیدن به آن. و باید از نو ساخت و موج دومی شروع شود و این موج نوین خود به خود راه نمی­ افتد. مسلم است که راه آن نه با اعتصابات کارگری و نه با گسترش جنبش­ه ای اجتماعی رادیکال باز نمی­شود. این محال است، امکان ندارد.
یک بحث مهم دیگر «سنتز نو» مساله «جسمیت بخشیدن به طبقه کارگر» است. بسیاری از کمونیست­ها رابطۀ بین مبارزۀ اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک را درست درک نمی­ کنند. می ­دانیم که لنین مبارزه علیه خط مشی اکونومیستی را به پیش برد و روشن کرد مبارزات اقتصادی طبقه کارگر ربطی به سوسیالیسم ندارد، کارگران خود به خود کمونیست نمی ­شوند و آگاهی کمونیستی را باید بیاموزند و این آگاهی خارج از فضای استثمار توسط سرمایه ­دار تولید و آموخته می­شود. «سنتز نو»، در همین رابطه درک «جسمیت بخشیدن» را نقد کرده است که در جنبش کمونیستی بین­ المللی درک بسیار رایجی است، و در جنبش کمونیستی ایران هم که خودمان تجربه کرده ­ایم دیده ­ایم که چقدر رایج بوده است، در همۀ سازمان­های منتسب به جنبش کمونیستی.  تقدیس طبقه کارگر، یک خدا از طبقه کارگر درست کردن، و گویا طبقه کارگر به خاطر اینکه استثمار می ­شود حق ویژه در مورد «حقیقت» دارد و افکاری که از کارگر ­بودن تراوش می­ کنند خود به خود درست بوده و یا حتی کمونیستی هستند. «سنتز نو» می ­گوید مارکسیسم «مال» طبقه کارگر نیست. مارکسیسم می­ گوید کل این وضعیتی که بشر در آن اسیر است باید از میان برود، و در بین طبقات اجتماعی می­ بینید که این طبقه به عنوان یک طبقه بین­ المللی در موقعیتی هست که با وجود آن بشود ستون فقرات انقلابی را پایه­ گذاری کرد که بشر را از عصر بورژوازی خلاص کند و ببرد به عصر کمونیسم، که در آن خود طبقه و حزب و دولت از بین می ­روند.

No comments:

Post a Comment

به یاد رفیقی که چهل سال است گمنام مانده است

  در روزهای بهمن، هجوم خاطره ها بر نسل ما آغاز می شود. باید هم چنین باشد. چرا که آن خاطرات، با آتش شور و فلز شعور  در ذهن ما حک شد و از جوهر...