در روزهای بهمن، هجوم خاطره ها بر نسل ما آغاز
می شود. باید هم چنین باشد. چرا که آن خاطرات، با آتش شور و فلز شعور در ذهن
ما حک شد و از جوهر خون، رنگ گرفت. در روزهایی که ده ها سال را در خود فشرده داشت،
ظرفیت ها و توانایی های یک نسل یکباره شکفته شد. در ذهن انقلابیونی که از آن دوره
باقی مانده اند و تن به فراموشی خودخواسته نسپرده اند، رویدادهای دوران ٥٧ و نقش انسان های
تاثیرگذار در آن به روشنی ثبت شده است. چه آنان که پیشاهنگ و راهنمای نبرد طبقاتی
بودند و چه توده های فرودست و ستمدیده ای که تاریخ را ساختند. اما سوای رهبران و
چهره های شاخص جنبش کمونیستی و انقلابی که رفتند و نام شان در ذهن ها باقی مانده
است، انقلابیون جوان و گمنام کم نبودند. همان ها که شنا کنان در رود خروشان انقلاب،
تجربه می آموختند و برای رسیدن به دنیایی نوین و متفاوت تلاش می کردند. محمد موسوی
یکی از آن ها بود.
بعد از ظهر یکی از روزهای پایانی دی ماه ٥٧ در صحن دانشگاه
تهران: جمع های بزرگ و کوچک (زن و مرد، کارگر و دانشجو و کارمند، معلم و پرستار)
درگیر بحث و تبادل نظر و مشاجره سیاسی بودند. بسیاری برای نخستین بار در عمرشان
بود که درگیر بحث سیاسی می شدند. آمده بودند تا از دل این بحث و جدل ها به اهداف و
منافع و مواضع متفاوت گروه ها و شخصیت هایی که همه فریاد مرگ بر شاه سر می دادند
پی ببرند. در محوطه مقابل دانشکده هنرهای زیبا، سیصد نفری روی زمین نشسته بودند.
هرکس قصد سخنرانی داشت وقت می گرفت و نوبت که به او می رسید از جایش برمی خاست و
بحثش را شروع می کرد. بعد از صحبت چند نفر، جوانی عینکی که کلاهش را تا روی عینک
پایین کشیده بود و گوش هایش را هم پوشانده بود بلند شد و علیه شعار «ارتش برادر
ماست» سخنرانی کرد. تاکیدش روی نهادهای سرکوبگر و ضرورت در هم شکستن آن ها برای به
پیروزی رساندن انقلاب بود. او مشخصا تبلیغات عوامفریبانه شخصیت ها و نیروهای
لیبرال و سازشکار مذهبی و غیرمذهبی در مورد ارتش شاهنشاهی را افشا می کرد. هنوز ده
دقیقه ای نگذشته بود که گله ای از حزب الهی ها با فشار روی جمعیت ریختند. فریاد می
زدند «بحث بعد از مرگ شاه». جمعیت هم شاید با توهم «حفظ وحدت» مظلومانه تن به این
یورش داد و بحث به هم خورد. اما چقدر صدا و حالت و رفتار آن جوان سخنران برایم
آشنا بود. یک مرتبه در ذهنم جرقه ای زده شد: این محمد است! دیدم که می خواهد به
سرعت از بین جمعیت عبور کند و از صحنه دور شود. من هم دنبالش رفتم؛ در پیاده رو
بیرون دانشگاه خود را به او رساندم و صدایش کردم. برگشت. چند ثانیه بهت زده نگاهم
کرد و ناگهان مرا شناخت. روبوسی کردیم و برای روز بعد در مقابل ساختمان یکی از
دانشکده ها قرار گذاشتیم.
محمد را از دبیرستان می شناختم. کودکی اش در
محله چهار صد دستگاه گذشته بود و شاید به همین علت به فوتبالیستی قهار تبدیل شده
بود. خوش رو و با معرفت و جدی بود. آمیخته ای از شجاعت و آرامش و متانت. هیچ وقت
با هم در یک کلاس نبودیم ولی همدوره بودیم و از طریق یک دوست مشترک، سه سال ارتباط
نزدیک داشتیم. در جمع کوچک مان، ضد رژیم بحث می کردیم. الگوی مان چه گوارا و چریک
های فدایی بودند. در یکی از نشست و برخاست های خارج از مدرسه، محمد نسخه ای از
مقاله گورکی در وصف لنین را که به شکل جزوه ای کوچک چاپ شده بود و رنگ و بوی جزوات
قبل از کودتای ١٣٣٢ را داشت در اختیارم گذاشت. یادم می آید یک بار محمد با
توجه به حضور تعداد زیادی از فرزندان مقامات بالای رژیم شاهنشاهی در دبیرستان ما،
ایده گروگان گرفتن یکی از این ها به هدف آزادی زندانیان سیاسی را مطرح کرد. آمادگی
مقاومت زیر شکنجه از دیگر موضوعاتی بود که محمد در جمع کوچک مان مطرح می کرد. آبان
ماه سال ١٣٥١ که برای اولین بار مدیریت مدرسه (شاید به دستور دستگاه امنیتی) به فکر تزیین
راهرو ساختمان های مختلف به مناسبت تولد شاه افتاد و به کمک معدود دانش آموزان
بادمجان دور قاب چین این کار را انجام داد، محمد و سه چهار نفر دیگر از همکلاسی
هایش نقشه ریختند و صبح زود با فندک این تزیینات را به آتش کشیدند. ناظم برای
اینکه کار بیخ پیدا نکند و پای ماموران ساواک به مدرسه باز نشود ترجیح داد به تک
تک کلاس ها سر بزند و اعلام کند که آتش سوزی در نتیجه اتصال سیم برق رخ داده است.
سال بعد، محمد بعد از اتمام دوره دبیرستان برای ادامه تحصیل به انگلستان رفت.
اولین چیزی که در اولین قرارمان از هم پرسیدیم این
بود که در این چند سال چکار می کردی؟ محمد گفت اول رفتم انگلیس و بعد از دو سال،
آمریکا. ماه های اول اقامتم در انگلیس به هیپی گری و علف کشیدن گذشت. بعد دنبال
گروه های سیاسی گشتم و به ترتسکیسم گرایش پیدا کردم. ولی در آمریکا، گرایشم تغییر
کرد. تو چکار می کردی؟ به او گفتم که در کنفدراسیون فعال بودم. فورا پرسید: کدام
کنفدراسیون؟ و جواب شنید: کنفدراسیون احیاء. یکمرتبه پرید و مرا بغل کرد. فهمیدیم
که همفکر و هم تشکیلات هستیم.
محمد قرار بعدی را برای چند روز بعد در میدان
انقلاب فعلی گذاشت. گفت که با یکی دیگر از رفقا می آید، چون قرار است یک راهپیمایی
کارگری در خیابان آیزنهاور به سمت میدان آزادی برگزار شود. گفت باندرولی که درست
کرده ایم را می آوریم و چند تا شعار هم می دهیم تا جا بیفتد. تظاهرات نسبتا بزرگ و
پر شوری بود که در آن هم کارگران شرکت داشتند و هم دانشجویان چپ. شعار روی پارچه
نوشته ای که رفیق دیگرمان (بیژن فتاحی) با خود آورد این بود: کارگر، دهقان، دانشجو
پیروز است!
دیدار بعدی با محمد، چند روز بعد از قیام ٢٢ بهمن بود؛ در صحن
دانشگاه پلی تکنیک؛ همراه با جمعی از همشاگردی ها و هم دوره ای های دبیرستان که
حالا هر یک دنبال گرایش و سازمان خود بود. چریک و خط ٣ و مجاهد. بعد از این دیدار، محمد را برای چندین
ماه ندیدم. دیگر سر و کله اش در مجامع دانشجویی و کارگری پیدا نمی شد. تا اینکه
بالاخره اواسط تابستان ٥٨ او را اتفاقی در خیابان دیدم. گوشه ای نشستیم و صحبت
کردیم. روحیه اش خوب نبود. به این باور رسیده بود که رهبری اتحادیه کمونیست ها
سالیان سال را بیهوده در خارج از کشور گذرانده و برای سازماندهی در ایران تلاش جدی
نکرده و در این مورد هیچ انتقاد واقعی هم از خودش نکرده است. محمد، رهبری را فرصت
طلب می دانست و تصمیم گرفته بود دیگر با اتحادیه کمونیستها کار نکند. تلاش من برای
قانع کردنش به ماندن و مبارزه کردن از درون با اشکالاتی که به نظرش می رسد به جایی
نرسید. دوباره از او بی خبر ماندم تا یک سال بعد. باز هم به تشکیلات پیوسته بود.
به گفته خودش: «نزدیک بود منفعل و نابود شوم که به خودم آمدم و برگشتم.» در مورد
اینکه در چه بخشی فعالیت می کند حرفی نمی زد ولی روشن بود که به شدت مخفیکاری را
رعایت می کند و در جمع های علنی پیدایش نمی شود.
اواخر سال ٥٩ بود که من در تماس
تشکیلاتی با رفیق فرید سریع القلم قرار گرفتم. با او معمولا در مورد مسائل و
معضلات انتشاراتی صحبت می کردم و فرید تلاش می کرد تجارب مختلفش در این زمینه را
به من منتقل کند. یکی از این تجارب به نحوه چاپ کتابی برمی گشت که اتحادیه کمونیستها حدود یک سال قبل از آن (دی ماه ٥٨) تحت عنوان «معرفی
قریب به ٨٠٠٠ نفر از اعضای ساواک» منتشر کرده بود. به علت حساسیت های رژیم تازه به قدرت
رسیده اسلامی نسبت به این موضوع، که از جمله به وجود اسامی برخی از آخوندهای صاحب
مقام و منصب و نیز شماری از مقامات رده میانی جمهوری اسلامی در این لیست برمی گشت،
رهبری اتحادیه کمونیستها تصمیم گرفت این لیست بدست آمده در چند روزه قیام بهمن را
با رعایت کامل اصول مخفیکاری چاپ کند. فرید تعریف می کرد که یک تیم سه نفره، این
کتاب را در چاپخانه ای مجهز که کلیدش را داشتیم شبانه (از نیمه شب تا چهار صبح) به
مدت دو تا سه ماه چاپ کردند. هر روز صبح زود، در پایان کار، ماشین ها شسته و پلیت
ها مخفی می شد. آنچه چاپ شده بود را جاسازی و مخفیانه به مکانی دیگر منتقل می کردند.
فرید از سازماندهی خوب و نظم و انضباط مثال زدنی تیم انتشار کتاب می گفت؛ طوری که
صاحب چاپخانه و کارمندان و کارگرانش هیچ نشانه و اثری از این فعالیت شبانه ندیدند و
به هیچ چیز شک نکردند.
سال پر التهاب ١٣٦٠ فرارسید. درگیری های
خونین خیابانی آغاز شد. بعد از سی خرداد، نیروهای امنیتی و پلیسی جمهوری اسلامی بر
اساس نقشه ای از پیش طراحی شده به کل اپوزیسیون و در درجه اول مجاهدین و نیروهای
کمونیست و چپ انقلابی یورش بردند. هدف شان یک نسل کشی آشکار به قصد تعیین تکلیف
نهایی بود. از اواخر تابستان ٦٠، خیلی از نیروهای هوادار تشکیلات های مختلف بی برنامه و بی
تشکل، سرگردان و بهت زده دور خود می چرخیدند و گویی نوبت خویش را انتظار می کشیدند
برای به دام افتادن و دستگیر شدن. در میانه این اوضاع، به طور اتفاقی با جمعی از
دوستان چپ هم مدرسه ای از طیف های گوناگون آشنا شدم که شاید به عنوان پوشش، کسب و
کاری (یا دقیق تر بگویم پاتوقی) را برای گرد هم آمدن راه انداخته بودند. من هم
مرتب به آنجا سر می زدم. می نشستیم و اخبار را رد و بدل می کردیم و در مورد اینکه
چه باید کرد و چه می توان کرد بحث می کردیم. تا اینکه یک روز محمد به آنجا سر زد.
خبر داد که ازدواج کرده و دیگر پیش والدینش زندگی نمی کند. صحبت از کار و زندگی اش
که شد، گفت که الان مدت هاست در چاپخانه پدرش کار می کند و تقریبا بیشتر کارهای
اداری به عهده اوست و البته با کار چاپ همیشه آشنا بوده. بلافاصله حرف های فرید
سریع القلم را به یاد آوردم. تقریبا مطمئن بودم که آن تجربه در چاپخانه پدر محمد
گذشته و محمد هم یکی از اعضا آن تیم منضبط و متعهد مخفی است. در پاییز ٦٠ محمد چند بار دیگر
به پاتوق سر زد که یک بار آن، درست بعد از عملیات پر سر و صدای ١٨ آبان سربداران در
جاده هراز و سپس شکست هجوم نیروهای مسلح رژیم به کمپ های رفقای مان در جنگل (٢٢ آبان) بود. محمد سر
از پا نمی شناخت و شروع کرد به نهیب زدن به بچه های چپ دیگری که در پاتوق جمع شده
بودند: اینجا نشستید چکار؟ اگر سازمان های شما کاری نمی کنند و خودتان هم نمی
دانید چکار باید کرد، بلند شوید بروید جنگل! از الکی دستگیر شدن که بهتر است. وقتی
هم که داشت می رفت مرا کنار کشید و گفت که برای بچه ها دارم یکسری کمک ها جمع می
کنم.
اول صبح یکی از روزهای ماه آذر بود که زن جوانی
با صورت رنگ پریده به محل پاتوق آمد. اسمم را پرسید و گفت همسر محمد هستم. از
دیروز صبح که از منزل خارج شد و قرار بود سر کار برود دیگر از او خبری نداریم.
گفتم شک نکنید که دستگیر شده. یکی از افراد فامیل را بفرستید اوین و ببینید جواب
می دهند که آنجا هست یا نه؟ ولی حتما بعد خبرش را به ما هم بدهید. با خودم فکر
کردم شاید محمد احتمال می داده که دستگیر شود و برای اینکه ما زود خبردار شویم
نشانی پاتوق و اسم مرا برای روز مبادا به همسرش گفته است. چند روز بعد، خانواده اش
دیگر مطمئن شدند که او دستگیر شده و در اوین است. اما از علت دستگیرش به آن ها هیچ
چیز نگفته بودند.
سال ١٣٦٦ بود که در اروپا همسر بیژن فتاحی را دیدم. بیژن
هم در جزء دستگیر شدگان اتحادیه کمونیستهای ایران در ضربه بزرگ سال ١٣٦١ بود و همراه شماری از رهبران و اعضا و
هواداران سازمان ما در آمل اعدام شد. بعد از گذشت پنج سال از دستگیری محمد، هیچ
خبری از او نداشتم. فکر می کردم همچنان در زندان است. متوجه شدم که هیچکدام از
رفقای ما که بعد از ضربات آن سال ها به خارج از کشور آمده بودند، اصلا محمد را نمی
شناسند. طبیعی هم بود؛ چون او تقریبا بعد از قیام بهمن ٥٧ در ارتباط با بخش
های مخفی تشکیلات قرار گرفته بود و احتمالا جز سه چهار نفر با او ارتباط روتین
تشکیلاتی نداشتند که بیژن یکی از آن ها بود. از همسر بیژن پرسیدم محمد را که از
دوران کنفدراسیون در آمریکا رفیق نزدیک بیژن بود یادت هست؟ او هم دستگیر شده بود؛
نمی دانی چه بر سرش آمد؟ جواب داد: او هم اعدام شد. گفتم: مطمئنی؟ گفت: مطمئنم.
نمی دانم چرا باور نکردم. شاید نمی خواستم. در همه این سال ها، از هر رفیقی (چه آن
ها که چند سالی اسیر جلادان جمهوری اسلامی بودند و چه آن ها که به دام نیفتادند)
در مورد محمد موسوی سوال کردم. هیچکس او را نمی شناخت. چند سال پیش در تماس با یکی
از دوستان دوران دبیرستان قرار گرفتم. صحبت از بچه های آن دوره به میان آمد و او
با حسرت گفت: محمد را هم که این فاشیست های اسلامی سر به نیست کردند.
چهار دهه از شنیدن خبر دستگیری محمد می گذرد. در
طول این مدت هر بار خواستم به یادش چیزی بنویسم منصرف شدم. گفتم شاید هنوز زنده
باشد و در ایران زندگی کند. گفتم شاید نوشتن از او باعث شود که دوباره به دردسر
بیفتد. حالا اما از محمد موسوی می نویسم تا شما هم او را بشناسید. شاید هم کسانی
باشند که بتوانند تصویری دقیق تر و روشن تر از این مبارز کمونیست گمنام ترسیم
کنند.